عیش دل شکسته به آزار بسته است


جوش بهار آبله در خار بسته است

گرد کدورت از دل من دار می برد


دور نشاط نقطه به پرگار بسته است

دل در برم چو برگ خزان دیده می تپد


آرام من به ساغر سرشار بسته است

روی زمین ز سبزه بیگانه ساده است


آیینه نگاه تو زنگار بسته است

گرد یتیمی گهر شاهوار من


راه نگه به چشم خریدار بسته است

روی توجه دل شیرین به کوهکن


پاداش همتی است که بر کار بسته است

دیوانه ام، ز وسوسه رزق فارغم


رزقم به سیر کوچه و بازار بسته است

در پرده حسن از نگه شوخ چشم ماست


یوسف دکان ز جوش خریدار بسته است

مرگ از تعلق تو به اسباب مشکل است


از سر گذشتن تو به دستار بسته است

جوش بهار، رخنه به دیوار می کند


بیهوده باغبان در گلزار بسته است

تسبیح، گل به روزن توفیق می زند


سر رشته نجات به زنار بسته است

صائب چگونه منع کند عشق را ز دل؟


راه طبیب را که به بیمار بسته است؟